بهادر. غضبناک و جنگجو. (ناظم الاطباء). جنگاور. جنگجو. رزم آور: و دیگر از ایران زمین هرچه هست که آن شهرها را تو داری به دست بپردازی و خود به توران شوی ز جنگ و ز کین آوران بغنوی. فردوسی. ستاره شناسان و دین آوران سواران جنگی و کین آوران. فردوسی. به چین و به ماچین نمانم سوار نه کین آوری از در کارزار. فردوسی. نه شمشیر کین آوران کند بود که کین آوری زاختر تند بود. سعدی. رجوع به مدخل بعد شود، انتقامجو: به سلم و به تور آگهی تاختند که کین آوران جنگ برساختند. فردوسی. رجوع به مادۀ بعد شود
بهادر. غضبناک و جنگجو. (ناظم الاطباء). جنگاور. جنگجو. رزم آور: و دیگر از ایران زمین هرچه هست که آن شهرها را تو داری به دست بپردازی و خود به توران شوی ز جنگ و ز کین آوران بغنوی. فردوسی. ستاره شناسان و دین آوران سواران جنگی و کین آوران. فردوسی. به چین و به ماچین نمانم سوار نه کین آوری از در کارزار. فردوسی. نه شمشیر کین آوران کند بود که کین آوری زَاختر تند بود. سعدی. رجوع به مدخل بعد شود، انتقامجو: به سلم و به تور آگهی تاختند که کین آوران جنگ برساختند. فردوسی. رجوع به مادۀ بعد شود
کین دارنده، آنکه از دیگری حقد و عداوت دردل دارد، آنکه دشمنی و بغض به دل دارد: بر بهمن آوردش از رزمگاه بدو کرد کین دار چندی نگاه، فردوسی، کین مدار آنها که از کین گمرهند گورشان پهلوی کین داران نهند، مولوی، باز فروریخت عشق از در و دیوار من باز بدرّید بند اشتر کین دار من، مولوی، مده پند و مبر خونم به گردن که چشم دلبر کین دار مست است، مولوی، رجوع به کین داشتن شود
کین دارنده، آنکه از دیگری حقد و عداوت دردل دارد، آنکه دشمنی و بغض به دل دارد: برِ بهمن آوردش از رزمگاه بدو کرد کین دار چندی نگاه، فردوسی، کین مدار آنها که از کین گمرهند گورشان پهلوی کین داران نهند، مولوی، باز فروریخت عشق از در و دیوار من باز بدرّید بند اشتر کین دار من، مولوی، مده پند و مبر خونم به گردن که چشم دلبر کین دار مست است، مولوی، رجوع به کین داشتن شود
کین کشنده. انتقامجو. منتقم. (فرهنگ فارسی معین) : فروماند کابلشه از غم به درد زشیدسب کین کش بترسید مرد. اسدی. یاد آمد ایچ آنچه منت گفتم کاین دهر کین کش است ز نادان کین. ناصرخسرو. همه پولادپوش و آهن خای کین کش و دیوبند و قلعه گشای. نظامی. رجوع به کین کشیدن شود
کین کشنده. انتقامجو. منتقم. (فرهنگ فارسی معین) : فروماند کابلشه از غم به درد زشیدسب کین کش بترسید مرد. اسدی. یاد آمد ایچ آنچه منت گفتم کاین دهر کین کش است ز نادان کین. ناصرخسرو. همه پولادپوش و آهن خای کین کش و دیوبند و قلعه گشای. نظامی. رجوع به کین کشیدن شود
صاحب کینه و صاحب عداوت و بی مهر. (برهان). کینه دار. کینه ورز. (آنندراج). پهلوی، کین ور. ارمنی، کینه ور (صاحب کینه). (حاشیۀ برهان چ معین). حقود. حاقد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بی مهر و صاحب دشمنی وعداوت. بدخواه و بداندیش. (ناظم الاطباء). بسیار دشمن. آنکه دشمنی سخت از دیگری به دل دارد: دو خونی برافراخته سر به ماه چنان کینه ور گشته از کین شاه. فردوسی. درم داد و آن لشکر آباد کرد دل مردم کینه ور شاد کرد. فردوسی. دل کینه ورشان به دین آورم سزاوارتر زآنکه کین آورم. فردوسی. سر کینه ورشان به راه آورند گر آیین شمشیر و گاه آورند. فردوسی. زو در جهان دلی نشناسم که نیست شاد با او به دل چگونه توان بود کینه ور؟ فرخی. برادر با برادر کینه وربود زکینه دوست از دشمن بتر بود. (ویس و رامین). گرچه شان کار همه ساخته از یکدگر است همگان کینه ور و خاسته بر یکدگرند. ناصرخسرو. پیش تو در می رود این کینه ور تو ز پس او چه دوی شادمان ؟ ناصرخسرو. بسی پند گفت این جهاندیده پیر نشد در دل کینه ور جایگیر. نظامی. - کینه ور شدن، دشمن شدن. عداوت پیدا کردن: که باشم من اندر جهان سربه سر که بر من شود پادشه کینه ور. فردوسی. - کینه ور گشتن، جنگ خواه شدن: چو او کینه ور گشت و من چاره جوی سپه را چو روی اندرآمد به روی. فردوسی. ، منتقم و تلافی کننده بدی. (ناظم الاطباء). کینه کش. (آنندراج). انتقامجو. انتقام طلب: از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه. لبیبی. بدسگال بدسگالت باد چرخ کینه ور دوستار دوستارت باد جبار قدیر. سنائی. همه روز اعور است چرخ ولیک احول است آن زمان که کینه ور است. خاقانی. دل کینه ور گشت بر کینه تیز. نظامی. لشکر انگیخت بیش از اندازه کینه ور تیز گشت و کین تازه. نظامی. گرش دشمن کینه ور یافتی به جز سر بریدن چه برتافتی ؟ نظامی. - کینه ور شدن، انتقام جو شدن. خواهان انتقام گردیدن: بر من تو کینه ور شدی و دام ساختی وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا. ناصرخسرو. که چون کینه ور شد دل کینه خواه همه خار وحشت برآمد ز راه. نظامی. ، جنگجو. جنگاور. مبارز. رزمجو: به تنها یکی کینه ور لشکرم به رخش دلاور زمین بسپرم. فردوسی. پس پشت شان دور گردد ز کوه برد لشکر کینه ور هم گروه. فردوسی. فراوان ز توران سپه کشته شد سر بخت آن کینه ور گشته شد. فردوسی. چون چنان است که بر دست عنان داند داشت کینه توزد به گه جنگ ز هرکینه وری. فرخی. ایا ز کینه وران همچو رستم دستان ایاز ناموران همچو حیدر کرار. فرخی. ، خشمناک. غضب آلود. پرخشم: شد از پیش او کینه ور بی درفش سوی بلخ بامی کشیدش درفش. دقیقی. همی آمد چنین تاکشور ماه هم آشفته سپه هم کینه ور شاه. (ویس و رامین). به باد آتش تیز برتر شود پلنگ از زدن کینه ورتر شود. سعدی
صاحب کینه و صاحب عداوت و بی مهر. (برهان). کینه دار. کینه ورز. (آنندراج). پهلوی، کین ور. ارمنی، کینه ور (صاحب کینه). (حاشیۀ برهان چ معین). حَقود. حاقد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بی مهر و صاحب دشمنی وعداوت. بدخواه و بداندیش. (ناظم الاطباء). بسیار دشمن. آنکه دشمنی سخت از دیگری به دل دارد: دو خونی برافراخته سر به ماه چنان کینه ور گشته از کین شاه. فردوسی. درم داد و آن لشکر آباد کرد دل مردم کینه ور شاد کرد. فردوسی. دل کینه ورْشان به دین آورم سزاوارتر زآنکه کین آورم. فردوسی. سر کینه ورْشان به راه آورند گر آیین شمشیر و گاه آورند. فردوسی. زو در جهان دلی نشناسم که نیست شاد با او به دل چگونه توان بود کینه ور؟ فرخی. برادر با برادر کینه وربود زکینه دوست از دشمن بتر بود. (ویس و رامین). گرچه شان کار همه ساخته از یکدگر است همگان کینه ور و خاسته بر یکدگرند. ناصرخسرو. پیش تو در می رود این کینه ور تو ز پس او چه دوی شادمان ؟ ناصرخسرو. بسی پند گفت این جهاندیده پیر نشد در دل کینه ور جایگیر. نظامی. - کینه ور شدن، دشمن شدن. عداوت پیدا کردن: که باشم من اندر جهان سربه سر که بر من شود پادشه کینه ور. فردوسی. - کینه ور گشتن، جنگ خواه شدن: چو او کینه ور گشت و من چاره جوی سپه را چو روی اندرآمد به روی. فردوسی. ، منتقم و تلافی کننده بدی. (ناظم الاطباء). کینه کش. (آنندراج). انتقامجو. انتقام طلب: از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه. لبیبی. بدسگال بدسگالت باد چرخ کینه ور دوستار دوستارت باد جبار قدیر. سنائی. همه روز اعور است چرخ ولیک احول است آن زمان که کینه ور است. خاقانی. دل کینه ور گشت بر کینه تیز. نظامی. لشکر انگیخت بیش از اندازه کینه ور تیز گشت و کین تازه. نظامی. گرش دشمن کینه ور یافتی به جز سر بریدن چه برتافتی ؟ نظامی. - کینه ور شدن، انتقام جو شدن. خواهان انتقام گردیدن: بر من تو کینه ور شدی و دام ساختی وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا. ناصرخسرو. که چون کینه ور شد دل کینه خواه همه خار وحشت برآمد ز راه. نظامی. ، جنگجو. جنگاور. مبارز. رزمجو: به تنها یکی کینه ور لشکرم به رخش دلاور زمین بسپرم. فردوسی. پس پشت شان دور گردد ز کوه برد لشکر کینه ور هم گروه. فردوسی. فراوان ز توران سپه کشته شد سر بخت آن کینه ور گشته شد. فردوسی. چون چنان است که بر دست عنان داند داشت کینه توزد به گه جنگ ز هرکینه وری. فرخی. ایا ز کینه وران همچو رستم دستان ایاز ناموران همچو حیدر کرار. فرخی. ، خشمناک. غضب آلود. پرخشم: شد از پیش او کینه ور بی درفش سوی بلخ بامی کشیدش درفش. دقیقی. همی آمد چنین تاکشور ماه هم آشفته سپه هم کینه ور شاه. (ویس و رامین). به باد آتش تیز برتر شود پلنگ از زدن کینه ورتر شود. سعدی
به معنی کیاخره است، و آن نوری باشد از جانب اﷲبه سوی پادشاهان، چه کیان پادشاهان و خره نوری و پرتوی را گویند که از جانب خدای تعالی به بندگان فایض شود، که بدان سبب بعضی پادشاهی و ریاست کنند و بعضی صنعت و حرفت آموزند. (برهان). به معنی کیاخره است. (آنندراج). کیاخره. کیان خوره. (ناظم الاطباء). فر کیانی. در اوستا ’کوه انم خوه رنو’. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به مادۀ بعد و حکمت اشراق چ هنری کربن و معین ص 157 و خوره و خره شود
به معنی کیاخره است، و آن نوری باشد از جانب اﷲبه سوی پادشاهان، چه کیان پادشاهان و خره نوری و پرتوی را گویند که از جانب خدای تعالی به بندگان فایض شود، که بدان سبب بعضی پادشاهی و ریاست کنند و بعضی صنعت و حرفت آموزند. (برهان). به معنی کیاخره است. (آنندراج). کیاخره. کیان خوره. (ناظم الاطباء). فر کیانی. در اوستا ’کوه انم خوه رنو’. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به مادۀ بعد و حکمت اشراق چ هنری کربن و معین ص 157 و خوره و خره شود
بدخواهی و دشمنی و بداندیشی. (ناظم الاطباء). عداوت. کینه توزی: کز سر کین وری و بدخویی درحق من دعای بد گویی. نظامی. کارگاه خشم گشت و کین وری کینه دان اصل ضلال و کافری. مولوی. رجوع به کین ور شود
بدخواهی و دشمنی و بداندیشی. (ناظم الاطباء). عداوت. کینه توزی: کز سر کین وری و بدخویی درحق من دعای بد گویی. نظامی. کارگاه خشم گشت و کین وری کینه دان اصل ضلال و کافری. مولوی. رجوع به کین ور شود
آنکه در کمین می نشیند. کمین گر. (ناظم الاطباء، ذیل کمین گر). کمین کننده: طلایه به پیش اندرون چون قباد کمین ور چو گرد تلیمان نژاد. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 1 ص 96)
آنکه در کمین می نشیند. کمین گر. (ناظم الاطباء، ذیل کمین گر). کمین کننده: طلایه به پیش اندرون چون قباد کمین ور چو گرد تلیمان نژاد. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 1 ص 96)
در تداول عامه، احمق. ابله. (فرهنگ فارسی معین). سخت نادان و مستبد به رأی خویش. احمق و جاهل و لجوج. سخت نادان و احمق ستیهنده. آنکه در عقاید غلط خود پا فشارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آدم جاهل و یک دنده و مستبد به رأی. کسی که نمی توان روی حرفش حرف زد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
در تداول عامه، احمق. ابله. (فرهنگ فارسی معین). سخت نادان و مستبد به رأی خویش. احمق و جاهل و لجوج. سخت نادان و احمق ستیهنده. آنکه در عقاید غلط خود پا فشارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آدم جاهل و یک دنده و مستبد به رأی. کسی که نمی توان روی حرفش حرف زد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
محمد بن عبدون گوید: طین حر طین علک خالص از رمل بود. مؤلف گوید: گلی است نزدیک در شیراز و بشیرازی گل کوفی (کرنی ؟ کربی ؟) خوانند و در طبیعت نزدیک به وی بود و آن را نیز بدین اسم خوانند و آن گل بغایت سبزرنگ است وچون بپوست بادام دخان کنند ازبهر خوردن لون را سرخ کند و طعم آن خوش بود و کمتر بریان ناکرده خورند. و علی بن ربن گوید: طین حر سرد و خشک بود به اعتدال نیکوبود جهت همه جراحتها. و اگر با سرکه بر گزندگی زنبور طلا کنند درد ساکن گرداند. (اختیارات بدیعی). طین نیشابوری. طین اکل. گل خالص بی ریگ. (بحر الجواهر). شامل طین اندلس و فارسی دانسته اند و مراد از آن خاک خالص است. طین قیمولیا
محمد بن عبدون گوید: طین حر طین علک خالص از رمل بود. مؤلف گوید: گِلی است نزدیک در شیراز و بشیرازی گل کوفی (کرنی ؟ کربی ؟) خوانند و در طبیعت نزدیک به وی بود و آن را نیز بدین اسم خوانند و آن گل بغایت سبزرنگ است وچون بپوست بادام دخان کنند ازبهر خوردن لون را سرخ کند و طعم آن خوش بود و کمتر بریان ناکرده خورند. و علی بن ربن گوید: طین حر سرد و خشک بود به اعتدال نیکوبود جهت همه جراحتها. و اگر با سرکه بر گزندگی زنبور طلا کنند درد ساکن گرداند. (اختیارات بدیعی). طین نیشابوری. طین اکل. گل خالص بی ریگ. (بحر الجواهر). شامل طین اندلس و فارسی دانسته اند و مراد از آن خاک خالص است. طین قیمولیا
بدخواه و بداندیش و دشمن. (ناظم الاطباء). به معنی کینه ور. (آنندراج) : و این دارابن دارا با وزیر پدرش ’رشتن’ کین ور بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 55) ، جنگجو. جنگ آور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هرگاه که دل بزرگ بود و خون او سطبر باشد مردم دلیر و کین ور باشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، از یادداشت ایضاً) ، انتقام کشنده. کینه ور: الوتر، کین ور کردن. الغل، کین ور شدن. (تاج المصادر بیهقی)
بدخواه و بداندیش و دشمن. (ناظم الاطباء). به معنی کینه ور. (آنندراج) : و این دارابن دارا با وزیر پدرش ’رشتن’ کین ور بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 55) ، جنگجو. جنگ آور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هرگاه که دل بزرگ بود و خون او سطبر باشد مردم دلیر و کین ور باشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، از یادداشت ایضاً) ، انتقام کشنده. کینه ور: الوتر، کین ور کردن. الغل، کین ور شدن. (تاج المصادر بیهقی)